
ساعت ۳.۵ راننده به زور بیدارم کرد.... آقا کجا پیاذه میشی؟ با کج خلقیو پکر از خواب بی ثبات با وسط گلو جواب دادم "اردبیل" دوباره خودمو به خواب زدم که برسم...
این دفه شاگرد شوفر دست رو شونم گذاشت و گفت آقا اینجا میدون وحدت اردبیله... بد جور جا خوردم ..
جمع و جور کردمو اومدم پایین...ووی چه سرده... انگار تا حالا اردبیل نبودم.....
تو این گیر و واگیر راننده های چندتا سواری خیلی راحت تو ماشینشون لم داده بودن این دفه نوبت من بود نازشونو بکشم تا سوارم کنن.....بالاخره سوار یه پیکان شدم از چند تا مسیر گزشتیم تا رسیدیم به یک میدونی که یه سربازی تیر خورده بودو داش بال در می آورد.... توی یک ثانیه قدرت تحلیلم در حد یک ابر رایانه کار کرد......
فضای شهری مطلوبی نبود... سواره ... نبود محور پیاده ... تداخل سواره و پیاده در تمامی اضلاع ... المان نامتناسب با میدان... ایمنی ....تفرق پذیری... روان بودن ....
فلکه :عنصری برای تردد...اه اه اه
اینا همه رو گفتم که فکر نکنید از فضا خوشم اومد ولی شدیداْ احساس دلبستگی داشتم بهش ... دست خودم نبود عاشق دور زدن دورش شدم....
انگاری یه غده تو مخم ترکید..... خودش بود غده نوستالوژیک....
تمام عواطفم به کار افتاد .....جو نبود من اینجا رو دوسش داشتم....
حس حسرتی تمام وجودمو گرفت ولی نمیدونم چرا مغزم دستور اشک نمیداد؟... شاید چون آخرین بار
گریه کردنم خیلی وقت پیش بود ....اونم تو خواب....
پیکان در اختیار من نبود ولی راننده یه ریز داشت در مورد یه بحث داغ روز حرف میزد ...نمیدونم چطوری جوابشو میدادم که آخر سر با اندیشه جبریت من قانع شد....
جلوتر رفتیم خاطرات به سرعت نور به توان صد داشت تو مخم رژه میرفت...
من دوست نداشتم این فضاها تغییر کنه من عاشق قدم زدن کنار این خیابونم....
به کتابخونه و پارک بغل شورابیل رسیدم حس میکردم نیمه گم شده خودمه....
چقدر بی رحمند جراحان شهری که به خاطر عملکرد و تناسب فضایی تمام دلبستگی ها رو زیر پا میزارند...
پیاده شدم اتاق طبقه سوم بود ۵۴ پله وقت داشتم در این مورد فکر کنم...
.
.
جلوی اتاق رسیدم جمع بندی انجام شده بود... یاد ترم یک افتادم که یکی از بچه ها از استاد وزیری پرسید چطور یک فضا ایجاد میشه که آدم بهش وابسته میشه فضایی که با نوری خاص رنگی خاص یا خاطره ای خاص از بقیه جاها متمایز شده...اون وقت نتونستم به سوال جواب بدم با اینکه استاد در موردش حرف زد...
الان میتونم ...
امیدوارم بتونم این حس رو بارم تو کارام.... شنیدن آوای گذشته... خاطرات جمعی... قرارگاههای رفتاری به وسیله احساسی خاص....
شاید یه روز من و تو بیشتر در این زمینه نوشتیم خوندیم یا...
یه چیزی تو مایه های پروژه دکترای مروارید قاسمی.....>کتاب اهل کجا هستیم...