حولو حوش پنج صبح بود هوا گرفته و طوفان های بد کویری در حال وزیدن به مکانی رسیدیم شهرک مانند خوشحال شدم به دوستم گفتم فک کنم رسیدیم یزد

زهی خیال باطل اینجا فقط شهرک صنعتی بود... جلوتر رفتیم و بدون هیچ مقدمه ای اتوبوس داخل یک ساختمان ترمینال مانند شد صدای خسته و لهجه دارش بلند شد: بفرمائید رسیدیم ..خوش بگذره

از اتوبوس اومدم پایین زیاد سرد نبود کمی سوز داشت از اولین دری که دیدم وارد شدم در دیگه ای جلوتر به چشم میخورد انگار داد میزد بیا داخل... رفتم اما توده تبدیل به فضا شده بود اینجا یک حیاط داخلی غول آسا بود تنها خوبیش این بود می فهمیدی اینجا یه نقطه از فلات کویری ایرانه شایدم یزد

تا اومدم دستشویی و سالن انتظار رو پیدا کنم یه دور کامل دور حیاطه زده بودم

یه سوال هنوز تو ذهنم بود چرا اینقد غول آسا؟

انگار کار یک دانشجوی خوش دست بود همه چیز خوب بود ولی نمیدونم چرا محیط منو ارضا نمیکرد

بگذریم... وارد سالن انتظار شدم درسته از یک هشت ضلعی وسط فضا استفاده کرده بودن ولی انقده ستون داشت که آدم آدمو نمیدید... به اون صورت برای شهر ورودی ندیدم ورودی که هویت بارز یا یک دید کلی از یزد بهمون بده

بعدش داخل شهر رفتیم

...